دوباره میخواهم آواز بخوانم...دوباره میخواهم با خاطراتت عاشقی کنم...
میخواهم راز قشنگ چشمانت را بدانم...بدانم چگونه مرا طلسم کردی...
هیچگاه نتوانستم به چشمانت خیره بنگرم...به خورشید بگو طلوع نکند...
خورشید دنیای من همان چشمان زیبای توست...
ای کاش ستاره ای در آسمان نمی بود...تنها تو باشی که عرض اندام میکنی...
تنها فرشته هستی من تو باشی و پریشان گیسوانت...
قلبت ما لا مال از محبت و عشق است...پس توسیراب عشق و محبتم کن...
محبت و عشق را تو به من هدیه کردی ...ای کاش خورشید من هیچگاه غروب نمیکرد...
میخواهم با تو عاشقی کنم...تا وقتی که گرمای خورشید تنت آرامم کند...
دارم صدای نفسهای گرمت را حس میکنم...تو حتی از من هم به من نزدیکتری...
همیشه به سپیده صبحگاهی عادت کردم...چون تو همیشه سحر گاهان به دیدارم میایی...
وقتی به دیدارم میآیی که چشمهایم هنوز به سپیدی صبح عادت نکرده...
سلامی عاشقانه به من میکنی ...مرا در آغوش گرمت میگیری...میبوسی و میبوسی...
میخواهم پرنده ای باشم...میخواهم با تو پرواز کنم...در آسمان عاشقان پرواز کنیم...
برویم اون بالا بالاها ...تا جائی که کسی ما را نبیند...
میخواهم ستاره باشم...تا همیشه بر آسمان قلبت سو سو زنم...
میدانم هر چه گفتم همه خیال بود و رویا...میخواهم اینجا تنها با یاد تو ...
ستاره ها را بشمرم...مهتاب را بنگرم...میخواهم ابر باشم...آری ابر باشم...
بیایم اون حوالی ...اطراف تو...هر جا قدم بگذاری...بالای سرت بچرخم...
میخواهم باران باشم...ببارم...بروی گیسوان تو...خیس شوی...وجودم با اندام لرزانت...در هم آمیزند...
میخواهم تن خسته ام راآماده کنم...وقت وداع با زندگی مهیا شده...
آره عشقم...برای رسیدن آماده ام...جان میدهم ...میمیرم...تا به تو برسم...